عرفان اسلامی (47) عظمت انسان

نويسنده: استاد حسین انصاریان




شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة

عظمت و بزرگى انسان

گمان نبريد كه در دار هستى موجودى هم چون انسان داراى مايه كمال باشد ، انسان گرچه در ابتداى ولادت نظير بسيارى از موجودات عادى به نظر مى رسد ، ولى مايه ها و استعدادهائى در اوست كه اگر با كمك هدايت الهى به توسط انبيا و امامن به كار گيرد ، و به خصوص از بدترين موانع راه كه گناه و عصيان است اگر با قدرت تقوا و خويشتن دارى بگذرد ، به جائى مى رسد كه دست هيچ موجودى به او نخواهد رسيد ، آنچه باعث تعطيل مايه ها و استعدادهاى الهى در انسان است ، گناه است گناه ، بيائيد تمام قدرت خود را براى بر انداختن ريشه گناه و هوا و هوس از سرزمين وجود خود بكار گيريم ، اگر از بند گناه رها شويم تا مقام ( فِي مَقْعَدِ صِدْق عِندَ مَلِيك مُقْتَدِر ) به پرواز خواهيم آمد !!
در مقام عظمت و بزرگى انسان كه در تمام انسانها به صورت قوه و استعداد موجود است ، و همه مى توانند به آن عظمت بالقوه با اتصال به هدايت مقام فعليت بدهند ، تاكنون سخن ها گفته شده و كتابها نوشته اند ، ولى در اين زمينه مقاله اى بسيار كوتاه ولى فوق العاده مهم و پر محتوا از عارف بزرگ شيخ نجم الدين رازى در كتاب پر معنايش «رساله عقل و عشق» در دست است ، كه اين مقاله با استفاده از آيات و روايات اصيل تنظيم شده و مى توان گفت نتيجه و عصاره تمام گفته ها و مقالات و كتب و مسائلى است كه درباره عظمت انسان به ميدان ظهور آمده ، شيخ بزرگ در آن مقاله مى فرمايد :
به حقيقت بدان كه هرچيزى را يك بار زادنست الا آدمى و مرغ را و آنچه ذوات بيضه اند ، كه اين ها را دو بار زادنست تا به كمال خود مى رسند ، هم چنان كه مرغ بيضه مى زايد و بيضه مرغ مى زايد .
زادن اول بيضه است و در پوست خويش بند است ، در فضاى هوا پرواز نتواند كرد ، تا در زير پر و بال مرغى كامل پرورش نيابد به مقام مرغى نرسد .
همچنين وجود آدم بيضه صفت ( إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً ) بود ، چه بيضه به حقيقت خليفه مرغ باشد ، بنگر كه چه شريف مرغى بود كه پوست بيضه آن را اين عزت بخشيده و اين خلعت فرموده كه : خَمَرْتُ طينَةَ آدَمَ بِيَدي أَرْبَعينَ صَباحاً .
و زرده وى را گفت : ( وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحي ) .
و هنوز اين مرغ در بيضه بود كه به جملگى ملائكه مقرب خطاب رسيد كه اگرچه شما طاوسان حظاير قدسيد و بر شاخسار سدره بلبلان خوش نواى ( وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ) .
اما آدم بيضه سيمرغ قاف عزت است و آن سيمرغ خليفه من و سلطان شماست ، پس در برابر گل او سجده كنيد كه ( أُسْجُدُوا لاِدَمَ ) .
كه در او مرغ ( إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ ) تعبيه است ، تا هنوز در بيضه است سجده او غنيمت شمريد كه چون از بيضه پرواز كند ، طيران او در عالم : لي مَعَ اللهِ وَقْتٌ لا يَسَعُني فِيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَلا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ باشد و در دست شما در آن وقت جز حسرت و حيرت لَوْ دَنَوْتُ أَنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتُ نماند و ورد آن وقت شما اين بود :
آن مرغك من كه بود زرين بالش *** آيا كه كجا پريد و چون شد حالش
از دست زمانه خاك بر سر باشم *** تا خاك چرا نكرد بر دنبالش
اى ملائكه تا اين مرغ خاك بر دنبال دارد شما از او بهره مند شويد و تا خاك بشريت بر دنبال اوست شما با او همنشينى ( إِلاَّ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ ) مى توانيد كرد . چون اين خاك باز افشاند مقام او ( فِي مَقْعَدِ صِدْق عِندَ مَلِيك مُقْتَدِر ) باشد ، آن وقت شما را پر و بال پرواز آن حضرت نباشد .
آدم تا در بيضه بشريت بند بود ثقل وجود طينت بشريت قصد سفلى مى كرد ، اگرچه او را به تكليف ( يَاآدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ ) در علو درجات بهشت جاى مى دادند ، او از خاصيت بشريت ميل به دانه گندم هوا مى كرد ، و از خصوصيت بيضگى تلون ( وَعَصَى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَى ) مى نمود ، مستحق خطاب ( اهْبِطُوا مِنْهَا ) مى بود .
چون بيضه وجود او را در تصرف پر و بال عنايت ( فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَات ) گرفتند و آدم به انابت ( رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا ) تسليم آمد مرغ ( اصْطَفَى آدَمَ ) از بيضه و عصى آدم بيرون آمد و به دو شهپر ( ثُمَّ اجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَيْهِ )به عالم ( وَهَدَى ) طيران كرد .
پس حقيقت آن است كه هر چيز كه آدمى از خود مشاهده مى كند از حيوانى و روحانى آن همه هنوز نقوش بيضه سيمرغ انسانى است ، جسمانى او به مثابت پوست بيضه است ، و حيوانى او به مثابت سپيده ، و روحانيّت و عقل او به مثابت زرده ، و چنانكه مرغ از بيضه به خودى خود بيرون نمى تواند آمد ، سيمرغ انسانى از بيضه بشريت بى مربى انبيا و اولياء بيرون نتواند آمد و اين سرى بزرگ است .
نظر هر بيضه صفت كه هنوز از قشر هستى خود خلاصى نيافته است بدين حقيقت نتواند افتاد ، و چون به نظر بيضگى نگرد ، مرغان آشيانه هويت را هرگز نتواند ديد كه : أَوْلِيائي تَحْتَ قَبائي لا يَعْرِفُهُمْ غَيْري .
گرفتار قشر از ايشان جز پوست بيضه نبيند .
«از عارف بزرگى پرسيدند در حق فلان عارف چه مى گوئى ؟ گفت هركس او را ببيند هدايت مى شود و متصل به سعادت مى گردد ، گفت چگونه است كه ابوجهل پيامبر را ديد و متصل به سعادت نشد و از شقاوت نجات نيافت ؟! آن عارف آگاه گفت : ابوجهل رسول الله را نديد بلكه محمد يتيم عبدالله را مى ديد ، اگر رسول الله را مى ديد بدون شك از شقاوت مى رهيد و به سعادت مى رسيد .
( وَتَرَاهُمْ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لاَيُبْصِرُونَ ) .
آنان را مى بينى كه به تو مى نگرند ولى از درك و فهم و ديدن حقيقت تو كورند .»
از ما تو هر آنچه ديده اى سايه ماست *** بيرون ز دو كون اى پسر مايه ماست
بى مائى ما ز كار ما مايه ماست *** ما دايه ديگران و او دايه ماست
از مرغ بيضه بسيار زايد اما از صد هزار بيضه يكى را دولت قبول و تسليم افتد تا از او مرغى زايد .
لاجرم از صد هزار آدمى يكى را «آنهم در صورت خواست خودش و تسليم بودنش در برابر حق و درويش از گناه» از مقام بيضگى نظر عقلى به كمند جذبه عشق توفيق تسليم تصرفات مرغان انبيا و اولياء كرامت افتد .
و اى بسا بيضه كه در مقام تسليم به ادنى حركتى از زير پر و بال قبول نبوت و ولايت بدر افتد و آن استعداد بيضگى باطل كرده و به مرتبه مرغى نارسيده ، تا بدان بيضه چه رسد كه خود دولت تسليم نيافته است ، و در مقام تسليم تا به صبر و سكون در تصرف پر و بال اوامر و نواهى شريعت و طريقت قدم نيفشارده ، تا به مدت معلوم معين در زده روحانيّت مرغ ولايت پيدا آيد ، و تا از دورخ ظلمانى هستى بيضگى خلاص نيابد به بهشت نورانى هستى مرغى نرسد كه : ( وَجَزَاهُم بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَحَرِيراً ) .
و تا در آن مقام هستى مدتى مصابرت ننمايد در تسليم تصرّفات احكام ازلى كه : ( اصْبِرُوا وَصَابِرُوا ) وجود مرغى ، كماليت آن نيابد كه به منقار همت پوست وجود آفرينش براندازد و از خود بزايد تا در عالم ملكوت طيران كند كه : لَمْ يَلِجْ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَالاَْرضِ مَنْ لَمْ يُولَدْ مَرَّتَيْنِ .
وارد ملكوت آسمانها و زمين نگردد ، آن كس كه دو بار زائيده نشده .
آنان كه اين قشر شكستند ، و صبر و تسليم محض در برابر احكام الهى پيشه خود كردند ، و با پر و بال بى خودى طيران نمودند ، رهبران عالم حقيقت شدند ، و اجازه دستگيرى از فرزندان آدم يافتند : ( وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يُوقِنُونَ ) .
اهل عقل ديگرند ، و اهل ايمان ديگرند ، و اهل ايقان ديگرند ، و اهل عيان عين اليقين ديگرند ، و اهل عين حق اليقين ديگرند ، آنان كه تمام اين مراحل را طى كرده اند و از بيضه هستى خود به كلى خلاصى يافته اند اين نغمت را سرايند : إِنْسَلَخْتُ مِنْ جِلْدي كَما تَنْسَلِخُ الْحَيَّةُ مِنْ جَلْدِها فَإِذا أَنَا هُوَ .
از پوست مادى ام به در آمدم چنانچه مار از پوستش به در آيد ، در اين هنگام الهى محض ام . و چون فضاى هواى هويت پرواز كردن گيرد اين ترنم كنم كه : مَا فِى الوُجُودِ سِوَى اللهِ و چون در نشيمن وحدت مقر سازد اين ورد پردازد كه : فَاعْلَمْ أَنَّهُ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ بازماندگان بيضه وجود را از شاهبازان عالم نيستى چه خبر ، كه در فضاى نيستى كدام صيد در چنگال همت مى آورند ؟!
اگر وقتى سر از بيضه وجود برآورى و به پر و بال بى خودى پرواز كنى در زير قباب غيرت ، مرغان او را مشاهده كنى و باز دانى كه :
مرغان او هر آنچه از آن آشيان پرند *** بس بى خودند جمله و بى بال و بى پرند
شهباز حضرتند دو ديده بدوخته *** تا جز بروى شاه به كونين ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقه يافته *** تا وقت صيد نيز بجز شاه نشكرند
از تنگناى هفت وشش و پنج و چار و سه *** پرواز چون كنند ز دو كون بگذرند
زان ميل هشت دانه جنت نمى كنند *** كز مرغزار عالم وحدت همى چرند
چون گلشن بهشت نيايد به چشمشان *** كى سر به زير گلخن دنيا درآورند
ساقى شراب صاف تجلى چو در دهد *** خم خانه وجود بيك دم فرو خورند
زان سوى دامن حدثان سر برآورند *** وقتى كه سر به جيب تحير فرو برند
جز مكمن جلال نسازند آشيان *** چون زين نشيمن بشريت برون پرند
بند طلسم بيضه انسانيّت بى تصرف مرغان انبيا و اوليا كس به عقل نتواند گشود ، و به سر گنج مرغ ولايت نتواند رسيد ، تا تسليم تصرفات مرغان كامل اين راه نشود .
بيائيد حق را بشناسيد ، و به حق تسليم شويد ، پيش از آن كه اعتقادى فاسد استعداد زرده دل به فساد آورد تا به ضربه ملك الموت پوست بيضه انسانى شكسته شود كه مرگ واقعاً عبارت از آن است كه انسان بميرد و چيزى با خود به عالم بعد نبرد .
بيائيم تسليم خدا شويم ، بيائيم درباره خود و عاقبت خود و نسبت به عالم ديگر كه ما را چاره اى از آن نيست فكر كنيم ، قرآن بخوانيد و هدف شما در درجه اول از خواندن قرآن اين باشد كه مولاى خود و خالق خود را بشناسيد ، قرآن مجيد خداوند را رؤف و مهربان و كريم و دستگير و غفور و بخشاينده نسبت به بندگانش معرفى مى كند ، روى چه حساب و بر محور كدام استدلال و برهان از خداى مهربان خود كه هدفى جز نجات و سلامت و سعادت و كرامت شما ندارد دست بر مى داريد ، خدائى كه براى خير دنيا و آخرت شما صد و بيست و چهار هزار پيامبر فرستاده ، خداوندى كه براى راه يافتن شما به بهشت و نجاتتان از جهنم دوازده امام قرار داده ، پروردگارى كه بالاترين و برترين نعمتش يعنى قرآن را به شما مرحمت فرموده ، توانائى كه براى حركت شما به سوى مقام قرب ، به شما عقل ، وجدان ، فطرت ، و قدرت عنايت فرموده ، خداوندى كه از عنايت هيچ نعمت مادى و معنوى نسبت به شما دريغ نداشته ، چرا او را نمى يابيد ، چرا او را نمى شناسيد ، چرا در مقام معرفت نسبت به او در نمى آئيد ، چرا به دنبال انبياء و امامان كه فرستادگان او هستند نمى رويد ، چرا و چرا و چرا ؟!!
وجود مقدس او به دشمنانش لطف دارد ، چه رسد به كسى كه بر اثر نجات از ضلالت ، و منور شدن به نور هدايت دوست و عاشق او گردد ، به حقيقتى كه به صورت شعر در زير مى آيد دقت كنيد تا بيش از پيش به لطف و مهر و عنايت و عشق خداى خود واقف گرديد ، شايد جرفه اى در قلب شما بزند ، و به آتش حب آن جناب شعله ور شويد و به سوى او به حركت آئيد :
مادر موسى چو موسى را به نيل *** در فكند از گفته رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه *** گفت كاى فرزند خرد بى گناه
گر فراموشت كند لطف خداى *** چون رهى زين كشتى بى ناخداى
گر نيارد ايزد پاكت به ياد *** آب خاكت را دهد ناگه بباد
وحى آمد كاين چه فكر باطل است *** رهرو ما اينك اندر منزل است
پرده شك را بينداز از ميان *** تا ببينى سود كردى يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختى *** دست حق را ديدى و نشناختى
در تو تنها عشق و مهر مادرى است *** شيوه ما عدل و بنده پرورى است
نيست بازى كار حق خود را مباز *** آنچه برديم از تو باز آريم باز
سطح آب ازگاهوارش خوش تر است *** دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مى كنند *** آنچه مى گوئيم ما آن مى كنند
ما به دريا حكم طوفان مى دهيم *** ما به سيل و موج فرمان مى دهيم
نسبت نسيان به ذات حق مده *** بار كفرست اين بدوش خود منه
به كه برگردى به ما بسپاريش *** كى تو از ما دوست تر ميداريش
نقش هستى نقشى از ايوان ماست *** خاك و باد و آب سرگردان ماست
قطره اى كز جويبارى مى رود *** از پى انجام كارى مى رود
ما بسى گم گشته باز آورده ايم *** ما بسى بى توشه را پرورده ايم
ميهمان ماست هركس بى نواست *** آشنا با ماست چون بى آشناست
ما بخوانيم ار چه ما را رد كند *** عيب پوشيها كنيم ار بد كنند
سوزن مادوخت هرجا هرچه دوخت *** ز آتش ماسوخت هر شمعى كه سوخت
كشتيئى زآسيب موجى هولناك *** رفت وقتى سوى غرقاب هلاك
تندبادى كرد سيرش را تباه *** روزگار اهل كشتى شد سياه
طاقتى در لنگر و سكان نماند *** قوتى در دست كشتيبان نماند
ناخدايان را كياست اندكى است *** ناخداى كشتى امكان يكى است
بندها را تار و پود از هم گسيخت *** موج از هرجا كه راهى يافت ريخت
هرچه بود از مال و مردم آب برد *** زان گروه رفته طفلى ماند خرد
طفل مسكين چون كبوتر پر گرفت *** بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار كرد *** تندباد انديشه پيكار كرد
بحر را گفتم دگر طوفان مكن *** اين بناى شوق را ويران مكن
در ميان مستمندان فرق نيست *** اين غريق خرد بهر غرق نيست
صخره را گفتم مكن با او ستيز *** قطره را گفتم بدان جانب مريز
امر دادم باد را كان شيرخوار *** گيرد از دريا گذارد در كنار
سنگ را گفتم بزيرش نرم شو *** برف را گفتم كه آب گرم شو
صبح را گفتم برويش خنده كن *** نور را گفتم دلش را زنده كن
لاله را گفتم كه نزديكش به روى *** ژاله را گفتم كه رخسارش بشوى
خار را گفتم كه خلخالش مكن *** مار را گفتم كه طفلك را مزن
رنج را گفتم كه صبرش اندك است *** اشك را گفتم مكاهش كودك است
گرگ را گفتم تن خردش مدر *** دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداريش ده *** هوش را گفتم كه هشياريش ده
تيرگيها را نمودم روشنى *** ترس ها را جمله كردم ايمنى
ايمنى ديدند و ناايمن شدند *** دوستى كردم مرا دشمن شدند
كارها كردند اما پست و زشت *** ساختند آئينه ها اما ز خشت
تا كه خود بشناختند از راه ، چاه *** چاهها كندند مردم را به راه
روشنى ها خواستند اما ز دود *** قصرها افراشتند اما به رود
قصه ها گفتند بى اصل و اساس *** دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبريز كردند از فساد *** رشته ها رشتند از دو عناد
درسها خواندند اما درس عار *** اسبها راندند اما بى فسار
ديوها كردند دربان و وكيل *** درچه محضر ، محضر رب جليل
سجده ها كردند بر هر سنگ و خاك *** درچه معبد ، معبد يزدان پاك
رهنمون گشتند در تيه ضلال *** توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندى شد بلند *** شعله كردارهاى ناپسند
وا رهانديم آن غريق بى نوا *** تا رهيد از مرگ شد صيد هوى
آخر آن نور تجلى دود شد *** آن يتيم بى گنه نمرود شد
رزم جوئى كرد با من چون كسى *** خواست يارى از عقاب و كركسى
كردمش با مهربانيها بزرگ *** شد بزرگ و تيره دل تر شد ز گرگ
برق عجب آتش بسى افروخته *** وز شرارى خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندى زند *** برج و باروى خدا را بشكند
رأى بد زد گشت پست و تيره راى *** سركشى كرد و فكنديمش ز پاى
پشه اى را حكم فرمودم كه خيز *** خاكش اندر ديده خودبين بريز
تا نماند باد عجبش در دماغ *** تيرگى را نام نگذارد چراغ
ما كه دشمن را چنين مى پروريم *** دوستان را از نظر چون مى بريم
آن كه با نمرود اين احسان كند *** ظلم كى با موسى عمران كند
اين سخن پروين نه از روى هواست *** هركجا نورى است ز انوار خداست
فَاجْعَلْ قَلْبَكَ قِبْلَةً لِلِسانِكَ لا تُحَرِّكْهُ إِلاّ بِإِشارَةِ الْقَلْبِ وَمُوافَقَةِ الْعَقْلِ وَرِضَى الاْيمانِ فَإِنَّ اللهَ عالِمٌ بِسِرِّكَ وَجَهْرِكَ وَهُوَ عالِمٌ بِما فِي الصُّدورِ فَضْلا عَنْ غَيْرِهِ .
در مسئله ياد خدا و ذكر حضرت او ، قلب را قبله زبان كن ، يعنى قبل از اين كه ذكر را به زبان بياورى ، قلب را متوجه حضرت دوست كن ، و آگاه باش كه قلبى كه به تاريكى غل و دغلى و حسد و كينه ، ريا و عجب و نفاق و شرك و بخل و سائر رذائل آلوده است نمى تواند روى خود به جانب محبوب عالم كند ، با چنين قلبى اگر انسان ذكر بگويد ، در حقيقت ذكر به تاريكى است ، يعنى زبان در حركت است ، اما قلب پشت به حق دارد ، چنين ذكرى مايه حركت ، و علت روشنائى نيست ، اگر بخواهى قلب به قول امام ششم قلبه زبان شود ، بايد همه آلودگيها را با متوجه كردن او به حق از آن پاك كنى ، تا قلب بتواند قلبه زبان شود ، و ذكرت به حقيقت ذكر گردد ، ذكرى كه نورش همه وجودت را روشن كند و براى حركتت به سوى دوست به منزله قدرت و موتور وجودت شود .
و مواظب باش كه هر ذكرى ذكر نيست ، ذكر بايد به دستور انبيا و امامان و قرآن مجيد باشد ، پس اول با عقل به سوى درك معارف بشتاب ، سپس با قلب بفهم ، چون عقل و قلب را به كار اندازى به حقيقت مؤمن شوى ، آنگاه ذكر را به اشاره چنين قلب روشنى و با موافقت عقل ، عقل هماهنگ با معارف الهى و از روى رغبت ايمانى شروع كن ، اگر چنين مسيرى را حركت نكنى و ذكر بر اين اساس نباشد ، در ذكر تو بهره اى كه نيست هيچ ، بلكه ذكرت مورث فتنه و فساد است ، همانند ذكرى كه صوفيان حقه باز دارند ، ولى اثرى مثبت از ذكر گوئى آنان در زندگى و حياتشان نمى بينى ، من خود صوفيانى را بعد از انقلاب اسلامى ايران به وسيله مدارك بدست آمده شناختم كه با دولت ظالم و خائن قاجار و پهلوى و با سفارتخانه هاى خارجى كه لانه جاسوسى استعمارگران بود همكارى داشتند ، و گاهى مصدر كثيف ترين كارها بودند ، كه ملت مظلوم شيعه چه ضربه ها از آنان ديدند ، مرد خبيث و كثيفى چون سپهبد نعمت الله نصيرى رئيس سازمان امنيّت زمان محمدرضا شاه پهلوى كه پانزده سال بر ملت مسلمان ايران و مال و نواميسشان مسلط بود ، و جنايات او را فقط خدا مى داند و بس ، جنايات ناموسى و مالى و آلوده بودن دستش به خون هزاران انسان مظلوم به خاطر شهوت رانى خاندان پهلوى و آمريكائيان از يك خانواده صوفى و درويش مسلك بود (به كتاب نابغه علم و عرفان بخش صوفيان سمنان مراجعه كنيد) ، و خود او هم ادعاى صوفيگرى و درويشى داشت و در سلك صوفيان گنابادى بود ، صوفيان ديگرى را مى شناسم كه مصدر كار دولتى نيستند و نبودند ، اما دچار انواع منكرات از همه بدتر دچار بى حجابى زنان و دختران خود بودند و هستند ، حجابى كه بنا به صريح چند آيه قرآن از ضروريات دين خداست ، اين گمراهان از خدا بى خبر كه يك خط پليدشان عقيده ننگين جدائى دين است سياست است (به مقدمه صالحيه و مكاتيب صالح عليشاه و رفع شبهات مراجعه كنند) ، يعنى باز گذاشتن دست شاهان و استعمارگران در همه شئون مسلمين و به انواع معاصى عده بسيارى از آنان آلوده بودند و هستند كه اهل ذكرند ، و به خصوص شبهاى دوشنبه و جمعه دور هم حلقه زده و حلقه ذكر تشكيل مى دهند .
رئيس طايفه نوربخشيه در زمان ما برابر با اسناد انقلاب اسلامى ايران از همكاران درجه اول سازمان امنيّت بوده و ادعاى قطبيت داشت و دارد ، و مقاله ها درباره ذكر نوشته ، اين اذكار گرچه به صورت زيباست اما به قول ائمه طاهرين ذكر شيطانى است ، و نظير داستانى است كه در كتب روائى نوشته اند : شيطان به موسى گفت بگو لا اله الا الله گفت نمى گويم زيرا ذكرى كه به دستور تو است زير كاسه اش نيم كاسه اى وجود دارد و جز گمراهى و ضلالت و فته و فساد در زير آن چيزى نيست !!
ذكر را بايد صاحب قلب سليم و عقل هماهنگ با معارف انبيا و صاحب ايمان به خدا بگويد تا از آثارش در دنيا و آخرت بهره مند گردد .
هشيار باش كه خداوند بزرگ به باطن و ظاهر تو داناست ، كه مى داند قلب تو و زبان تو در چه حال و در چه كار است ، آنچه را پنهان داشته اى به آن آگاه است چه رسد به آنچه كه از تو آشكار مى باشد .
ذكر را خالص بگو و در ذكر گوئى مخلص باش تا مخلص شوى با ذكر اعلان جنگ با شيطانهاى درون و برون بده . و به راستى از مسئله ذكر هم چون سلاحى برنده در برابر تمام برنامه هاى غير خدا ايستادگى كن .
در احوالات اوليا و عاشقان دقت كن ، ببين شاه مردان اميرمؤمنان نزديك به هفتاد بار در جبهه هاى جنگ شركت مى كند ، ولى شركت آن بزرگوار در تمام جنگ ها عين ذكر خدا بود ، و در بقيه اعمالش انديشه كن ، كه تمام اعمال او عين ذكر بود ، و با قوت و قدرت اين ذكر و اذكار بود كه بر دنيا و ما فيها پشت پا زد ، و از ما سوى الله بريد ، و در تمام شئونش جز حضرت معبود چيزى وجهه همت او نبود ، ذكر بايد با تمام وجود گفته شود نه با زبان تنها ، اگر منظور از ذكر با زبان تنها باشد ، چه فرقى است بين ذكر انسان و ذكرى كه به طوطى تعليم داده شود تا پس از تعليم تكرار كند .
به همين خاطر حضرت صادق مى فرمايد : زبان را جز به اشاره قلب و موافقت عقل و رغبت و خوشنودى ايمانى حركت مده ، كه خدا به باطن و ظاهر تو آگاه است .
قرآن را براى فهميدن بخوانيد ، روايات اصيل اسلامى را براى آگاهى بخوانيد ، دست به دامن حكيمى الهى بزنيد ، تا قلب شما به نور معرفت روشن شود ، قلب با معرفت به حسنات آراسته و از سيئات پيراسته است ، قلب با معرفت جز به مولا انديشه ندارد ، و دنيا و عقبا را براى مولا مى خواهد ، قلب با معرفت به نبوت انبيا و ولايت ائمه متصل است ، قلب با معرفت روز و شب صاحبش به نور عبادت روشن است ، قلب با معرفت غرق در رضاى از خداست ، قلب با معرفت با دو بال خوف و رجا به سوى مولا در حركت است ، قلب با معرفت هرگز از اوامر دوست روى گردان نيست ، و به نواهى آلوده نمى شود ، قلب با معرفت لحظه به لحظه عمر را غنيمت شمرده و نمى گذارد اين لحظات پر قيمت جز در راه الهى صرف شود ، قلب با معرفت آئينه انعكاس حقايق و واقعيات است ، و بنا به روايات حرم خدا و عرش الهى است .
قلب با معرفت داراى چشمه هاى جوشان حكمت است ، چنانچه در كتاب «عيون اخبار الرضا» صفحه 258 و «عدة الداعى» صفحه 170 و «اصول كافى» ج2 صفحه 16 و «بحار» در جلد 15 جزء دوم ص85 نقل شده :
مَنْ أَخْلَصَ للهِِ أَرْبَعينَ صَباحاً ظَهَرَتْ يَنَابِيعُ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِهِ .
قلب با معرفت پابرجا در مسائل الهى ، و غواص بحار معانى و حقايق است ، قلب با معرفت چراغ روشن الهى در ميدان هستى انسان است ، و رهنمون عبد به ماوراء عالم و مستعد ميهمانى بارگاه قدس الهى .
قلب با معرفت از ارزشى برخوردار است كه در تمام آفرينش چيزى به مانند آن از ارزش برخوردار نيست !!
قلب با معرفت صاحبش را از حضيض خاك نجات داده و به اوج عالم پاك ميرساند .
صاحب قلب با معرفت بنا به روايات از ملائكة الله بالاتر ، و بلكه از ملائكه مقرب حق افضل و برتر است .
چنين قلبى را به دستور حضرت صادق (عليه السلام) قبله زبان قرار بده ، تا نور معرفت در ذكر تجلى كرده و بفهمى چه مى گوئى و از كه مى گوئى و براى كه مى گوئى ، آن وقت است كه نور ذكر در تمام وجودت تجلى مى كند ، و در آن نور به درك معانى ذكر نائل آمده و در حقيقت به حقيقت صفات دوست آشنتا شده و براى آراسته شدن به آن صفات تا مرز جان دادن حركت خواهى كرد !!
در اين وقت است كه ثواب هائى كه در روايات براى ذكر گفته شده ، نصيب تو مى گردد ، و وجودت عين معانى ذكر در حد قدرت و امكانت مى شود .
جاهل به معارف ، كوردل بى باطن ، بى معرفت بى حاصل ، گوينده لا طائل ، بى ادب در حضور دوست ، اگر هم از گفتن ذكر ثواب ببرد ، ثواب او در حدى نيست كه قابل ذكر باشد .
در اسلام قرآن و فهم آن ، روايات و رسيدن به حقايق آن ، تحصيل علم و آراسته شدن به آن ، زيارت مردم مؤمن و هر نوع كمك به آنان ، ترتيب اولاد و اشخاص به آداب الهى و كليه امورى كه الهى است ، ياد گرفتن و عمل كردن به آن ذكر است ، شما را به خدا خيال نكنيد ذكر عبارت از لقلقه زبان است ، تا خود را عمرى به حركت زبان مشغول بداريد ، بدون اين كه جان و قلب و عقل و نفس و هستى شما با آن ذكر حركت كند ، اگر تصور كنيد اسلام و حقايقش اين است ، مرتكب گناه بزرگ شده و حق گران و پر ارزش اسلام را ادا نكرده ايد .
حافظ در يكى از غزلياتش در مقام شكايت از بى خبرى و بى خردى ، و نفهميدن حقيقت دين و اسلامى كه جز لقلقه زبان چيزى نيست مى فرمايد :
در همه دير مغن نيست چو من شيدائى *** خرقه جائى گرو باده و دفتر جائى
دل كه آئينه شاهى است غبارى دارد *** از خدا مى طلبم صحبت روشن رائى
نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج *** نروند اهل نظر از پى نابينائى
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان *** ور نه پروانه ندارد به سخن پروائى
جويها بسته ام از ديده به دامان كه مگر *** در كنارم بنشانند سهى بالائى
كشتى باده بياور كه مرا بى رخ دوست *** گشت هر گوشه چشم از غم دل دريائى
سخن غير مگو با من معشوق پرست *** كه ندارم ز حوادث به جهان پروائى
اين حديثم چه آمد كه سحرگه مى گفت *** بر در ميكده اى با دف و نى ترسائى
گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد *** واى اگر از پس امروز بود فردائى
حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) در يكى از سخنرانى هايش كه در طول راه بين مكه و كربلا داشتند ، از مردم زمانش به سختى شكايت كرد ، به اين كه اهل دين به معناى واقعى بسيار كمند ، و اكثريتى كه ادعاى ديندارى مى كنند ، دين بازيچه زبان آنهاست .
وَالدّينُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ .
اين همه ثوابى كه براى مجالس ذكر نوشته اند ، اين همه اجر و مزدى كه براى گوينده ذكر گفته اند ، اين همه آيات و رواياتى كه مردم را ترغيب به معرفت مى كند براى چيست ؟ براى اين كه انسان ذكر را با معرفت بگويد و نيّت و قصدش واقعاً اين باشد كه به مفهوم و حقيقت ذكر آراسته گردد ، در اين جا لازم است به دو فصل اشاره شود : فصل ثواب ذكر ، فصل معناى ذكر تا گوشه اى از اين بحر بيكران براى ما معلوم گردد .
منبع: http://erfan.ir